عشق
سالهاست که منتظرشم... نمي دانم چرا؟؟ اما مي دانم بر مي گردد به همراه لبخند هميشگي اش... همان لبخندي که زماني مرا به جنون مي کشيد و همان چشماني که در خود هزاران راز و رمز داشت... سالهاست که منتظرشم... منتظرم که برگردد و با دستان گرم و مهربانش سنگ قبر مرا بشورد... همان دستاني که زماني در دستان من بود... سالهاست که منتظرشم... نمي دانم چرا؟ اما دلم با خود زمزمه مي کند که او ديگر بر نمي گردد و من دوباره بي اعتنا به زمزمه ها منتظرش مي مانم.... آري...من سالهاست که در گوشه ي قبرستان منتظر آن بي وفايم تا شايد بفهمد که رفتن من بخاطر او بود... اما...اما... افسوس...او هرگز نخواهد فهميد...هرگز..
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |